روز های پابوس آقا
از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من
ساعت ۱۰ صبح به مشهد رسیدیم . من و مادر و پدرم به دنبال مهمانخانه ای رفتیم تا چند روزی را در آن جا باشیم . ساعت ۵ صبح روز بعد به زیارت امام رضا (ع) رفتیم . در آن جا مردم زیادی جمع شده بودند . اول نماز خواندیم . من پشت سر مادرم بودم و چون بلد نبودم نماز بخوانم به مادرم گفتم که بلند بخواند تا من تکرار کنم . وقتی نماز خواندیم چند دقیقه آن جا نشستیم . مادرم قران خواند ، من نمی دانستم چه آرزویی بکنم .اما یادم افتاد که آرزو کنم جنگ هر چه زودتر تمام شود و گفتم ای خدای بزرگ این جنگ را هر چه زودتر تمام کن تا دیگر دشمنان به شهر ما نیایند و بمبشان را سر مردم بیچاره نریزند و مادرها به خاطر شهید شدن بچه هایشان گریه نکنند و سیاه نپوشند . دو روز گذشت . من همراه مادرم به بازار رفتم . مادر مقداری خرید کرد و سوغاتی برای آشنایان خرید . من هم یک ماشین که راه می رفت خریدم . خیلی قشنگ بود . وقتی به خانه آمدیم من با ماشینم بازی کردم . روز بعد خواستم با ماشینم بازی کنم ، اما دیدم ماشینم گم شده . خیلی گریه کردم . هرچه گشتم آن را پیدا نکردم . می ترسیدم به مادرم بگویم . تصمیم گرفتم به زیارت حضرت امام رضا بروم . مادرم گفته بود هر وقت آدم مشکلی دارد به زیارت می رودوازاو کمک می خواهدوپولی به عنوان نذرمی دهد . من آن جا را بلد بودم . ده تومان که مادرم به من داده بود با خود م بردم و به یک فقیر دادم و از حضرت رضا (ع) کمک خواستم و گفتم ای امام رضا (ع) تا مادرم نفهمیده به من کمک کن تا ماشینم را پیدا کنم . به خانه رفتم . داشتم لباسهایم را جمع می کردم و داخل چمدان می گذاشتم که دیدم ماشینم زیر لباسهایم است و از حضرت امام رضا (ع) تشکر کردم . - محسن امینی ۸ ساله ( من این داستان را از کتاب خاطرات زیارت از انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در سال ۱۳۶۹ چاپ شده است ، برایتان نوشتم)
برچسبها: کتاب خاطرات زیارت,