وبلاگicon

اسلایدر

خاطره ای ازکتاب خاطرات زیارت

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد



روز های پابوس آقا

از خاک تو کسب آبرو کردم من/با عطر ضریح تو وضو کردم من

 ساعت ۱۰ صبح به مشهد رسیدیم .

من و مادر و پدرم به دنبال مهمانخانه ای رفتیم تا چند روزی را در آن

جا باشیم .

ساعت ۵ صبح روز بعد به زیارت امام رضا (ع) رفتیم .

در آن جا مردم زیادی جمع شده بودند . اول نماز خواندیم .

من پشت سر مادرم بودم و چون بلد نبودم نماز بخوانم به مادرم گفتم که

بلند بخواند تا من تکرار کنم .

وقتی نماز خواندیم چند دقیقه آن جا نشستیم . مادرم قران خواند ،

من نمی دانستم چه آرزویی بکنم .اما یادم افتاد که آرزو کنم جنگ

هر چه زودتر تمام شود و گفتم ای خدای بزرگ این جنگ را هر

چه زودتر تمام کن تا دیگر دشمنان به شهر ما نیایند و بمبشان را

سر مردم بیچاره نریزند و مادرها به خاطر شهید شدن بچه هایشان

گریه نکنند و سیاه نپوشند .

دو روز گذشت . من همراه مادرم به بازار رفتم .

مادر مقداری خرید کرد و سوغاتی برای آشنایان خرید .

من هم یک ماشین که راه می رفت خریدم . خیلی قشنگ بود .

وقتی به خانه آمدیم من با ماشینم بازی کردم .

روز بعد خواستم با ماشینم بازی کنم ، اما دیدم ماشینم گم شده .

خیلی گریه کردم . هرچه گشتم آن را پیدا نکردم .

می ترسیدم به مادرم بگویم . تصمیم گرفتم به زیارت حضرت

امام رضا بروم . مادرم گفته بود هر وقت آدم مشکلی دارد به

زیارت می رودوازاو کمک می خواهدوپولی به عنوان نذرمی دهد .

من آن جا را بلد بودم . ده تومان که مادرم به من داده بود با خود

م بردم و به یک فقیر دادم و از حضرت رضا (ع) کمک خواستم

و گفتم ای امام رضا (ع) تا مادرم نفهمیده به من کمک کن تا

ماشینم را پیدا کنم .

به خانه رفتم . داشتم لباسهایم را جمع می کردم و داخل چمدان

می گذاشتم که دیدم ماشینم زیر لباسهایم است و از حضرت

امام رضا (ع) تشکر کردم . - محسن امینی ۸ ساله

( من این داستان را از کتاب خاطرات زیارت از انتشارات کانون

پرورش فکری کودکان و نوجوانان که در سال ۱۳۶۹ چاپ شده است

، برایتان نوشتم)


برچسب‌ها: کتاب خاطرات زیارت,
تاريخ جمعه 3 فروردين 1392سـاعت 11:36 نويسنده ساجده میرزایی|